طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

طاها قند عسل

بابایی روزت مبارک

بابا جونم ای تو همه وجوده من دوست دارم روزت مبارک ایشالله بتونم زحماتت رو جبران کنم بابایی تو مهربانترین درخشانترین  زیباترین تندیس دوست داشتن هستی با تمام وجود منو مامانیی دوستت دارییم  ای فدای روی همچون ماه تو گشته ام من واله و شیدای تو تکیه گاه من تویی هان ای پدر! ای پدر کی می شوم همتای تو؟ گر تو می بینی که شعری گفته ام   ای پدر خونی که در پود من است     قطره قطره می کنم اهدای تو     روشنی بخش چراغ خانه ای       هست مادر مأمن و مأوای تو ...
11 خرداد 1391

خوش اومدین لطفا نظر بدین به وبلاگم /اقا طاها نی نی گولی این وبلاگ/

سلام نی نی گولیا من اقا طاها هشتم میخام نزلاتونو بهم بگین   لاستی من دلس نخولندم ببلخشید اگه قلت املایی دلشتم   اله اشماتونم بگین که با هم بیشتل اشنا شیم مملولم نی نی گولیا ...
9 خرداد 1391

نی نی گولیم بازی میکنه

سلام ماه اسمونام داشتم عکساتو تو وبلاگت میذاشتم تا وقتی بزرگ بشی ببینی و کلی به خودت بخندی که چقد شر و شیطون بودی نازی تازگیا یاد گرفتی پاهاتو میگیری و کلی با خودت میخندی یا وقتی بابایی بغلت میکنه دستتو تو دهنه بابایی میکنی الهی انقد بابایی شدی تا بابا جوونتو میبینی دستاتو باز میکنی که بری بغلش فدات بشم   عشق خنده ای گلم ایشالله همیشه لبای نازت بخندن عمرم   بابایی باز دوباره رفته سر کلاس ها ی ادارش طبق معمول منو تو تنهاییم البته امروز حال بابایی رو میگبر یم 2 نفره تا اومد سریع اماده میشیم که مارو ببره بیرون گردش دوری بزنیم چیزی بخریم مگه نه پسر گلم تازه امروز میخواییم بریم چندتا دکور بخرم اخه ...
9 خرداد 1391

عکس های ناز نی نی گولیم

جیگر مامان هاپوییتم کنارته شیطونک مامان   نازی چقد عروسکاتو دوست داری نیگاه چطئری باهاشون بازی میکنی   قربونت برم که عشق بازی هستی نی نی نازم   نی نی گولیه ی من در حال ورزش کردن ماشالله   اخیش خسته شدم یه استراحتی کنم   مامانی یه عکس بنداز   ...
9 خرداد 1391

طاها جونم

اینم خونه خودمون وقتی داشتی تلاش میکردی برا خزیدن الهی   اینجا اولین بارت بود که میذاشتمت داخل رورواک نازی انقد دوست داشتی مامان این عکستم خونه مادر بزرگ گرفتم حیاط سرسبز که همش دور واطرافتو نیگاه میکردی عزیزم       اینجا هم ذوق میزدی از خنده که بابایی بالات کرده بود عسلم قربونت بشم ...
8 خرداد 1391

چشم خوشکلیه ی مامانی

سلام مامان جونم خوبی فدات شم امروز دله مامان جونی گرفته کااش میتونستم باهات درد دل کنم عزیز دلم چه معصومانه خوابی ایشالله همیشه سالم و تندرست باشی گلم طاها جان  عزیز مامانئ مامان امروز بااینکه کمرم درد میکرد کلی کار کردم شصتن و رفتنو جارو پارو ههههههههههههه تو هم جیگر مامان باهام همکاری کردی و بازی میکردی قربونت برم ...
7 خرداد 1391

چشم بلبلیه مامان

سلام مامان جونم خوبی نفسم چش بلبلیه من .مامان امروز میخواد بقیه ی خاطرات سفر شمالتو بگم مامانئ جونی شب که رسیدیم خونه مادر بزرگ همه سورپرایز شده بودن اخه مادر جون هنوز ندیده بودت چون وقتی به دنیا اومدی مریض بودش نتونسته بود بیاد خاله معصومه و دختر دایی طیبه اومده بودن بلاخره شب راحت خوابیدی روز بعد خیلی شری میکردی فقط میخندیدی بابا جونتم باهات کلی بازی میکرد چه معصومانه دور و اطرافتو نیگاه میکردی سر سبزی درخت گلای حیاط مادر بزرگ دیگه کم کم خاله اینا خییییییییییییییلی بهت وابسته شده بودن مادر بزرگ برات لالایی میخوند خاله فرح برات شعر میخوند راستی مامان جون اولین قهقه س خندتو بغل خاله فرح زدی وایی چه ذوقی میکردیم نمیدونی داشتیم پر در میوو...
6 خرداد 1391

جیگر مامان تب کرده

سلام مامانی الهی بمیرم از دیشب نفس مامانی تب کردی خیلی بیقراری میکنی  بهونه میگیری نمیدونی منو بابایی چقد غصه میخوریم الان بابای از اداره زنگ زد اونم خیلی نگرانته اخه مامان جونی خیلی بی حالو کم حوصله شدی اون چشای بلبلیت اون لبای نازت دیگه نمیخنده دور چشات قرمز شده دیروز منو بابای بردیمت برا واکسن بابای بیرون حیاط بود وقتی واکسن خوردی صدای گریت ٧ تا کوچه اون ور تر میرفت بابای بغلت کرد ارومت کرد لوس میکردی خودتو شیطون مامان نازی پسملکم انقد بی حالی مامان الان در اوج بی حالیت شیطنتتم میکنی عزیزم هی جیغ میکشی الهی همیشه سالم و تندرست باشی ...
4 خرداد 1391

خاطرات شیرین اقا طاها

مامان جونم عاشقتم اون لباس لیمویی نازتو تنت کردم ماه شدی قربونت برم دستای نازتو باز کردیو بازی میکنی تب هم داری ولی باز شیطونی میکنی مامان میخوام امروز خاطرات شمال رفتنمونو برات بنویسم اولین سفرت 2مسیره رفتیم خونه مامان بزرگی ساعت 4 بعداز ظهر حرکت کردیم مشهد البته با اتو.بوسا بابا جونی ماشینشو فروخته بود چون داریم خونمونو حاضر میکنیم مامان چون اولش خیلی اروم بودی وای یکم که گذشت اشوب بپا کردی فقط گریه میکردی منم نمیدونستم چیکا کنم فقط رو دستم تکونت میدادم بابا جونیتم کلی تکونت میداد با هزارتا صلوات کمی اروم شد ی خوابیدی بلاخره شب شدو شیطون ما هم از تاریکی میترسیدی تا لامپار...
4 خرداد 1391

جیگر مامان تب کرده

سلام مامانی الهی بمیرم از دیشب نفس مامانی تب کردی خیلی بیقراری میکنی  بهونه میگیری نمیدونی منو بابایی چقد غصه میخوریم الان بابای از اداره زنگ زد اونم خیلی نگرانته اخه مامان جونی خیلی بی حالو کم حوصله شدی اون چشای بلبلیت اون لبای نازت دیگه نمیخنده دور چشات قرمز شده دیروز منو بابای بردیمت برا واکسن بابای بیرون حیاط بود وقتی واکسن خوردی صدای گریت ٧ تا کوچه اون ور تر میرفت بابای بغلت کرد ارومت کرد لوس میکردی خودتو شیطون مامان نازی پسملکم انقد بی حالی مامان الان در اوج بی حالیت شیطنتتم میکنی عزیزم هی جیغ میکشی الهی همیشه سالم و تندرست باشی ...
4 خرداد 1391